قانونگرايي، نظم و انضباط در سيره ي شهدا

او را به زندان سپرد و گفت به او مرخصي ندهند!

شهيد علي صيّاد شيرازي
نمي گذاشت کسي از او سوء استفاده کند؛ هيچ کسي. به نزديکانش بيش تر از همه حسّاس بود و سخت گيري مي کرد.
نمي خواهم اسم ببرم و بگويم کي. باز ماجرا درباره ي يکي از فاميل هاي نزديک صيّاد بود. جواني بود که سرباز سپاه بود. از همه خدمت چندبار فرار کرده بود. تذکّرهاي صيّاد هم نتيجه نداده بود. مادر صيّاد زنگ زده بود و از پسرش خواسته بود که کمکش کند. صيّاد گفته بود « عزيز، فاميل تا وقتي براي من محترمه که آبروي من و نظام را حفظ کند. او تا وقتي که سرِ خدمتش بوده، من هر کاري مي توانستم برايش کردم، ولي حالا به هيچ وجه. مگر اينکه برود مثل همه خدمتش را تمام کند. » در سپاه فرمانده ها به خاطر صيّاد مي خواستند کاري براي آن پسر بکنند. صيّاد تا شنيد، به من گفت: « پاکدل، به فلاني بگو اگر به خاطر من است، من راضي نيستم. » براي فرار از خدمت سه ماه زندان برايش تعيين کرده بودند. يک سري که با صيّاد به مشهد رفته بوديم، به من گفت: « شما عقب بشين و مراقب باش فرار نکند. » صيّاد خودش نشست پشت فرمان و رفتيم دمِ در خانه ي آن پسر. من حتّي مسلّح بودم.
جا خورده بود از اين که مي ديد صيّاد خودش پشت فرمان مي نشيند. با تعجّب پرسيد: « کجا مي رويم؟ »
گفتم: « سرِ خدمت. »
به يک سه راهي رسيديم و صيّاد پيچيد سمت سازمان زندان ها. او با ترديد گفت: « پادگان از اين طرف نيست. »
صيّاد گفت: « کار داريم. »
قبلاً به رئيس سازمان زندان ها سپرده بود که تا ما رسيديم، در را باز کنند و معطل نکنند. ماشين مستقيم رفت توي محوطه ي زندان و در را بستند. صيّاد بردش آن جا و گفت: « اين پسر اين جا باشه تا خدمتش تمام شود. مرخّصي هم به او ندهيد. »
اين تمام شد. يک بار ديگر مادر صيّاد از من خواهش کرد واسطه شوم تا صيّاد ترتيبي بدهد که خدمت کسي از فاميل هايشان را از نهبندان به مشهد منتقل کنند. تا آمدم به صيّاد بگويم، گفت: « مي دانم چه مي خواهي بگويي، ولي شما چرا واسطه مي شوي؟ مگر او با بچّه هاي مردم چه فرق داره؟ آن ها بايد بمانند و خدمتشان را با بدبختي بگذرانند و من فاميل خودم را به جاي بهتر منتقل کنم؟ »
با قضيه ي خريد خدمت خيلي مخالف بود. تا وقتي که صيّاد زنده بود، طرح خريد خدمت اجرا نشد. مي گفت: « چه طور آن ها که پول دارند نبايد سربازي بروند و مستضعف ها جور بقيّه را بکشند. »
براي آدم هاي دور و برش، فاميل ها، دوست ها، همکارها، زيردست ها در جاي خودشان ارزش زيادي قائل بود. به آنها محبّت داشت. مادر صيّاد به يک نفر از فرمانده ها درباره ي انتقال آن فاميلشان به مشهد زنگ زده بود و گفته بود که مادر صيّاد است و خواهشش را گفته بود. آن ها هم به صيّاد گفته بودند. صيّاد با اين خواهش مادرش مخالفت کرد، ولي همان موقع يک هديه براي مادرش خريد و فرستاد تا اگر مادرش دل خور شده، از دلش درآورد. به من گفت: « مي دانم مادر دل خور مي شود. فکر مي کند که پسر بزرگ کرده و حالا که به جايي رسيده، حرفش را گوش نمي کند، ولي چه کنم مادر است. اگر يکي از خواهش هاي نابه جايش را قبول کنم، باز هم کار ديگري از من مي خواهد که شايد اصلاً نتوانم انجامش بدهم، اوّلي را قبول نمي کنم تا دفعه هاي بعدي نباشد. » (1)

آن نظر خودم بود ولي اين دستور است

شهيد علي صيّاد شيرازي
نشسته بوديم و کلّي بحث کرده بوديم درباره جزئيات کار و روش انجام دادنش.
بحث کرده بوديم و همه را ريز به ريز توضيح داده بود. فردايش مي آمدم دفتر، مي ديدم همه را عوض کرده. کار را به کلّي جور ديگر بايد انجام مي داديم. اين نبود که من را به تعجّب مي انداخت، تعجّبم از اين بود که روش جديدي که مي گفت درست برعکس چيزي بود که همين ديروز با حرارت سرش بحث مي کرد. مي پرسيدم: « چي شد حاجي؟ مگر ديروز اين همه اصرار نمي کردي آن چي بود و اين چيه؟ چرا نظرت عوض شده؟ »
با خجالت و لبخند نگاهم مي کرد. مي گفت: « آن را فراموش کن. نظر خودم بود. اين دستور است. » (2)

از فرمانده اجازه نگرفته ام

شهيد نورخدا صادقي
در مهرماه سال 1362 در منطقه ي پدافندي پاسگاه زيد عراق نورخدا صادقي به اتّفاق تعدادي از دوستان براي استحمام راه افتاده بودند. حمّام چند کيلومتري با خط فاصله داشت. نزديک حمام، نور خدا صادقي ناگهان به طرف خط برمي گردد. وقتي از او سؤال مي کنند که چرا به حمّام نمي آيي و برمي گردي؟ مي گويد يادم افتاده که از فرمانده ي گروهان اجازه نگرفته ام و بدون اجازه آمده ام. الآن بايد برگردم و از فرمانده اجازه بگيرم. او به خط آمد و از فرمانده ي گروهان اجازه گرفت و مجدداً به طرف حمام راه افتاد، هنوز مسافت زيادي از مقر گردان دور نشده بود که مورد اصابت گلوله ي توپ يا خمپاره ي دشمن قرار گرفت و به شهادت رسيد. (3)

من نيستم!

شهيد حسين عرب عامري ( اخوي عرب )
روغن ماشين را عوض مي کرد که سر رسيديم. يکي از اهالي روستاهاي پايين دنبال راننده ي مطمئني مي گشت. حسين را پيشنهاد کردم و گفتم:
- هم مطمئنه و هم بي کار.
با ديدن ما احوالپرسي گرمي کرد و گفت:
- چه خبر؟
- عمو حسين! يک مقدار بار داريم.
دست هايش را با پارچه اي پاک کرد و گفت:
- هم من حاضرم و هم ماشين.
با کمي گفتگو سر قيمت به توافق رسيدند. حسين همان طور که در کاپوت را مي بست گفت:
- خب حالا بارتان چيه و از کجا بايد بياورم؟
صاحب بار خودش را به حسين نزديک کرد و گفت:
- راستش بارمان چوب است. مي خواهيم شب بياوريم.
سال هاي اوّل انقلاب به دليل کمبود سوخت، جنگل هاي شمال غارت مي شد و محيط زيست سرسختانه دنبال عوامل اين تاراج بود.
کاپوت ماشين را دوباره بالا زد و گفت:
- حتماً قاچاق است ديگر! من نيستم. (4)

بفرماييد، شما بنشينيد!

شهيد عبّاس بابايي
به ياد دارم که در اوايل فرماندهي شهيد بابايي در اصفهان، به علّت خرابي ها منبع ها، آب آشاميدني پايگاه کم شده بود. او از من خواست تا به طور پيوسته با تانکر از درياچه و يا از شهر اصفهان به داخل پايگاه آب بياورم. من مدّتي اين کار را با کمک چند نفر از دوستانم انجام مي دادم. گويا بابايي احساس مي کرد که به خاطر کمبود نيرو، کار کُند پيش مي رود؛ به همين خاطر از من خواست تا رانندگي با تانکر را به او آموزش بدهم. در چند نوبت پشت فرمان نشست و رانندگي با تانکر را آموخت. از آن به بعد هر روز در پايان روز و هنگامي که کارهاي روزانه اش به پايان مي رسيد مي آمد و به ما کمک مي کرد.
يک روز عبّاس تازه از پرواز برگشته بود و خستگي در چهره اش نمايان بود؛ به همين خاطر از او خواستم تا رانندگي نکند و اين کار را به من واگذارد؛ ولي او قبول نمي کرد و من همچنان به او اصرار مي کردم. در نتيجه به او ترفند زدم و گفتم:
- شما مگر فرمانده ي پايگاه نيستيد؟ آيا نبايد بيش از همه، شما مقررات را رعايت کنيد؟
گفت:
- بله. مگر چه شده؟
گفتم:
- شما گواهينامه پايه يک داريد؟
گفت:
- نه،
گفتم:
- پس چرا برخلاف قوانين پشت تانکر نشسته ايد؟ اين خودش خلاف مقرّرات است.
با شنيدن اين جمله بي درنگ ماشين را نگه داشت و از پشت فرمان پايين آمد. گفت:
- بفرماييد؛ شما بنشينيد. (5)

براي هر تنبيهي آماده ام!

شهيد عبّاس بابايي
برابر مقرّرات فنّي نيروي هوايي، خلبانان مي بايد هر ساله مورد معاينات پزشکي قرار بگيرند و از نظر توانِ مهارتهاي پروازي، همراه با يک استاد خلبان، پرواز کنند و چنانچه در اين دو مورد قبول شدند، مجاز خواهند بود به پرواز خود ادامه دهند. مسؤوليّت کنترل اين موضع با « افسر امنيت پرواز » است.
يک سال، شهيد بابايي که فرماندهي پايگاه را نيز به عهده داشت، به علّت مشکلات کاري، موفّق به انجام معاينات سالانه نشده بود؛ به همين خاطر در يکي از پروازهايي که داشتند، سروان عقبائي، که افسر امنيت پرواز بودند، ليست پروازي را چک مي کنند و متوجّه مي شوند که سرهنگ بابايي معاينات لازم را انجام نداده اند؛ به همين خاطر به ايشان مي گويند:
- پرواز شما خارج از مقرّرات بوده است.
شهيد بابايي با کمال شجاعت به اشتباه خود اعتراف مي کند و مي گويد:
- بنده براي هر گونه تنبيهي که شما بگوئيد آماده هستم؛ و چنانچه برگه ي بازداشت و يا هر تنبيه ديگري را بنويسيد من خودم آن را امضا مي کنم. (6)

پي‌نوشت‌ها:

1. خدا مي خواست زنده بمانم، صص 219-218.
2. خدا مي خواست زنده بماني، ص 225.
3. غيرت و غربت، ص 92.
4. هفت سين هاي بي بابا، صص 47- 46.
5. پرواز تا بي نهايت، ص 75.
6. پرواز تا بي نهايت، ص 102.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (30)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول